بالاخره به دنیا آومدم
الینا خانم رضایت دادن واززندان انفرادیشون بیرون اومدن .فکر می کنم اونجا خیلی مکان امن تری بود براش که رضایت نمی داد بیاد. پنجشنبه شب ساعت 10 بود که بابایی منو از زیر قران رد کرد و رفتم بیمارستان شهدای کارگر بامامان اشرف و خاله شهین و آقا ارتین. بابایی کارای پذیرش رو خیلی زود انجام دادن و ما رفتیم برای پوشیدن لباس خیلی لباسای خنده داری بودن حسابی به ما خندیدن و از ما عکس گرفتن و ما هم راحی بخش شدیم اونجا که رفتیم فشارمون رو گرفتن نمونه خون و خلاصه آماده شدیم و با خاله خداحافظی کردیم و رفتیم روی تخت تا ساعت 4 صبح نخوابیدم یه خور...
نویسنده :
سعیده
19:31